بی تو میمیرم

آدمهای ساده رو دوست دارم

آدم های ساده را دوست دارم، همان ها که بدی هیچکس را باور ندارند… همان ها که برای همه لبخند دارند. همان ها که همیشه هستند،برای همه هستند، آدم های ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت ها تماشا کرد،عمرشان کوتاه است! بس که هرکسی از راه میرسد یا ازشان سوءاستفاده میکند یا زمینشان میزند. یا درس ساده نبودن بهشان میدهند. آدم های ساده را دوست دارم، آنان که بوی ناب "آدمی" میدهند!… ای رفیق روزهای گرم و سرد سادگی هایم به سویم بازگرد!
27 آبان 1392

پا به پای کودکیهایم بیا

 پا به پای کودکی هایم بیا کفش هایت را به پا کن تا به تا . قاه قاه خنده ات را ساز کن باز هم با خنده ات اعجاز کن . پا بکوب و لج کن و راضی نشو با کسی جز عشق همبازی نشو . بچه های کوچه را هم کن خبر عاقلی را یک شب از یادت ببر . خاله بازی کن به رسم کودکی با همان چادر نماز پولکی . طعم چای و قوری گلدارمان لحظه های ناب بی تکرارمان . مادری از جنس باران داشتیم در کنارش خواب آسان داشتیم . یا پدر اسطوره دنیای ما قهرمان باور زیبای ما . قصه های هر شب مادربزرگ ماجرای بزبز قندی و گرگ . غصه هرگز فرصت جولان نداشت خنده های کودکی پایان نداشت . هرکسی رنگ خودش, بی شیله بود ثروت هر بچه قدری تیله بود . ای شریک نان و گردو و پنیر ! همکلاسی ! باز دستم را بگیر . مثل...
27 آبان 1392

دعای خیر مادر

عزیز دل مامان برات بهترین خوبی ها رو ارزو میکنم نه خوشی ها رو ،خوشی اونه که تو میخوای و خوبی اونکه خدا میخواد . خدایا هرچند تو تکراری ترین حضور زندگیمون هستی ،اما به آغوشت از آن سوی فاصله ها خو گرفتیم ،پس تنهایمان مگذار . آمییییین . ...
27 آبان 1392

اولین انشاء

موضوع :امدن خود از خانه تا مدرسه را کامل بنویسید .                          تاریخ 92/7/20 وقتی بیدار شدم دست وصورتم را شستم وصبحانه خوردم سپس لباس پوشیدم واز خانه خارج شدم .وقتی که پایین امدم همکاران پدرم را دیدم وسلام کردم .(اخه همیشه از توی شعبه میری مدرسه )سپس با پدرم به مدرسه رفتم وکمی بعد صف گرفتیم وسپس داخل کلاس امدیم .سپس معلم امد وسلام کردیم معلم گفت :یک انشا بنویسید در مورد کارهایی که از صبح کرده ایدوما شروع کردیم .سپس به دفتر مدرسه رفتم ویک پارچه اوردم معلم با پارچه کنار پنجره را پاک کرد وبعد تخته سیاه (من...
27 آبان 1392

چند روز تعطیلی

این چند روز تعطیلی حسابی سرمون شلوغ بود البته  مسافرتمون به خاطر بابا کنسل شد وبابا برای اینکه از دل دوتاییمون در بیاره هزینه مسافرت رو به من وتو اختصاص داد که تو به نفع مامان کنار رفتی ومنم باهاش طلا خریدم .مرسی بابای مهربون که همیشه به فکرمون هستی .روز عید قربان هم رفتیم زیارت امام زاده سید عبدالله واینم عکسا                       که چون غروب بود کیفیتشون خوب نشد ولی چون  نخواستم این پست بدون عکس باشه گذاشتم .                  &nbs...
27 آبان 1392

چشمای گریون

امروز با چشمای گریون برگشتی وتوی دلم اشوب شد اینقدر بغض کرده بودی که نمیتونستی حرفی بزنی منم موندم که چه اتفاقی افتاده خلاصه یه کم که سبک شدی به حرف اومدی وگفتی امروز معلم نداشتیم وزنگ اخر ناظم مدرسه اومده گفته فردا نیاید مدرسه همتون اخراج هستید وباید اولیاتون بیان پروندتون رو بگیرن . منم زنگ زدم مدرسه کسی جواب نداد وبابا رفت ببینه چه اتفاقی افتاده که مدیر مدرسه گفته بود من در جریان نیستم ولی فکر کنم چون معلم نداشتن زیاد شلوغ کردن             ،         وناظم این حرفا رو گفته تا دیگه شلوغ نکنن اما ناظمتون  نمیدونسته با این حرفاچه آشوبی توی دل کوچیک...
27 آبان 1392