بی تو میمیرم

امید ...اعتماد...ایمان ..

هر شب ما به رختخواب میرویم،‌ ما هیچ اطمینانی نداریم که فردا صبح زنده بر می خزیزیم، با این حال ساعت را برای فردا کوک می کنیم.« این یعنی اُمید» ـ کودکی یکساله ای را تصور کنید، زمانی که شما او را به هوا پرتاب می کنید، او می خندد، چرا که او می داند که شما او را خواهید گرفت.«این یعنی اعتماد» ـ روزی،‌ تمام روستایی ها تصمیم گرفتند، تا برای بارش باران دعا کنند، در روزی که برای دعا همگی دور هم جمع شدند،تنها یک پسر بچه با خود چتری داشت.«این یعنی ایمان»
27 آبان 1392

زیارت

صبح جمعه 15 شهریور همراه خانواده عمه جون وعمه ارزو ایوان را به مقصد شمال ترک کردیم واین اولین عکس درامامزاده باقر واقع در بیستون کرمانشاه   است .شب اول رفتیم ساوه که از طرف بانک یه سوئیت در اختیارمون بود وخیلی خوش گذشت .                 ...
27 آبان 1392

زخم عشق مادری ......

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباس هایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آن قدر زیاد بود که نمی گذاشت آن پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح ...
27 آبان 1392

یه خبر خوب

امروز 5شهریور ساعت 3بعدازظهربابایی رفت توی سایت متوجه شدنتایج کنکور ارشداعلام شده واسه همین زنگ زد عمو محمد وازش شماره شناسنامش را خواست بهش گفت میخوام برات حساب باز کنم اونم همینجور که شماره را مگفت همسری داشت تایپ میکرد اخرین شماره که تایپ شد اسم عمو محمد به عنوان قبولی درکنکور بالااومد بابا هم با صدای بلند گفت باورم نمیشه قبول شدیی .اصلا فکرشم نمیکردیم  بتونه قبول بشه اونم روزانه .افرین عمو جون تبریک میگیم ایشالا موفق باشی وسرافراز .خیلی زود بعداز کلاس زبان گلپسری رفتیم خونه بابایی برای تبریک گفتن قرارشد شب جمعه شام همه مهمون خونه بابایی باشیم دست شما هم درد نکنه بابایی ومامانی .شب هم عمومحمد وخودت رفتید شیرینی خریدید وقراشد عمه اری ...
27 آبان 1392

بی پولی مصلحتی بابا

پس فردا ٧شهریور سالگرد ازدواج مامان وباباست بابا امروز که یه سر اومد خونه یه سکه برام هدیه خریده بود خیلی غافلگیر شدم اخه چند روز پیش میگفت کمی پول قرض بهم بده الان بهش گفتم توکه گفتی پول ندارم یهو چی شد گفت اینو گفتم رد گم کنی تا خیال کنی پول ندارم واست هدیه بخرم تا سورپرایزت کنم .واقعا که .... ...
27 آبان 1392