بی تو میمیرم

لالایی هام یادت نره

پسرم بزرگ شدی لالایی هام یادت نره چه قدر برات قصه بگم دوباره خوابت ببره چقدر نوازشت کنم تا تو به باور برسی این دو تا دستای منه تو اون روزای بی کسی وقتی مامان قصه هات خم شده پیش روی تو اگه چروک صورتم می بره آبروی تو لالایی هام یادت نره لالایی هام یادت نره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره اون که تو اوج خستگیش خنده رو لباش بودی شب که به خونه می رسید سوار شونه هاش بودی لالایی هام یادت نره لالایی هام یادت نره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره لالا لالا گلکم لالایی کن دلبرکم خواب پ...
27 آبان 1392

زندگی بهتر ...

از خدا پرسیدم:خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟ خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، با اعتماد زمان حال ات را بگذران و    بدون ترس برای آینده آماده شو . ایمان را نگهدار و    ترس را به گوشه ای انداز  . شک هایت را باور نکن و    هیچگاه به باورهایت شک نکن . زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی كوچك باش و عاشق.. كه عشق می داند آئین بزرگ كردنت را بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی موفقیت پیش رف...
27 آبان 1392

فرشته زندگی مادر.......

کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید: ((میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید ، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم ؟)) خداوند پاسخ داد : (( از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام ، او از تو نگهداری خواهد کرد )) اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برگردد یا نه : (( اما اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند )) خداوند لبخند زد : ((فرشته تو برایت آواز خواهد خواند ، و هر روز به تو لبخند خواهد زد ، تو عشق را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود )) کودک ادامه داد : (( من چطور میتوانم بفهمم مر...
27 آبان 1392

الیکا

          اینم الیکا دختر عمه زهرا که توبهش میگی عمه جون اخه کوچیک که بودی بیشتر زحمتات گردن عمه جون بود واقعا در حقت مادری را تموم کرد عمه جون خیلی دوست داریم .مرسی از زحمتهایی که برای گلپسری کشیدی . ...
27 آبان 1392

مرگ گوسفندی

دیروز نهار عقدکنان دوست بابا دعوت بودیم بعدش عروسی یکی از اشناها وقتی برگشتیم توخونه بابایی موندی اخه قرار بود خونه عمه فهیمه بیان اونجا .از چند روز پیش بابایی یه گوسفند خریده بود تا سر یه فرصت مناسب سرش را ببره دیروز تا ما رسیدیم خونه خودمون زنگ زدی مامان یه خبرخیلی بد. منم فکر کردم حالا چی شده که گفتی گوسفند بابایی مرد .چون لحظه جون دادنش را دیدیه بودی خیلی برات سخت بود ومدام از لحظه جون دادنش حرف میزدی وهی میگفتی مامان باورت میشه گوسفنده مرده باشه مامان میشه اون روز دنبال یه سوسک بود اونو خورده باشه بخاطر اون  مرده باشه نمیدونم چرا بچه ها اینقدر سریع به همه چی دل میبندن ووابسته میشن هر چی میگم مامان بابایی یکی دیگه میخ...
27 آبان 1392

این روزهای محمد

محمد وپسر عموش در حال محبت کردن به هم خونه بابایی                   محمددرحال تعمیر دوچرخه  بازم خونه بابایی البته تعمیر کارهرروزشه یهروز فرمانش را میاره بالا یه روز صندلیش را میاره پایین روزدیگه تزئینات وصل میکنه خلاصه هر روز به یه بهانه به دوچرخش ور میره ...
27 آبان 1392

پسرعموی محمد

چندتا عکس از پسر عموی محمد درحال رفتن به مغازه سرکوچه برای خرید لواشک ا           این جا من گفتم اجازه نیست ببینید چطور ناراحته ...
27 آبان 1392