زخم عشق مادری ......
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباس هایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آن قدر زیاد بود که نمی گذاشت آن پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح ...
نویسنده :
مامان
12:44
یه خبر خوب
امروز 5شهریور ساعت 3بعدازظهربابایی رفت توی سایت متوجه شدنتایج کنکور ارشداعلام شده واسه همین زنگ زد عمو محمد وازش شماره شناسنامش را خواست بهش گفت میخوام برات حساب باز کنم اونم همینجور که شماره را مگفت همسری داشت تایپ میکرد اخرین شماره که تایپ شد اسم عمو محمد به عنوان قبولی درکنکور بالااومد بابا هم با صدای بلند گفت باورم نمیشه قبول شدیی .اصلا فکرشم نمیکردیم بتونه قبول بشه اونم روزانه .افرین عمو جون تبریک میگیم ایشالا موفق باشی وسرافراز .خیلی زود بعداز کلاس زبان گلپسری رفتیم خونه بابایی برای تبریک گفتن قرارشد شب جمعه شام همه مهمون خونه بابایی باشیم دست شما هم درد نکنه بابایی ومامانی .شب هم عمومحمد وخودت رفتید شیرینی خریدید وقراشد عمه اری ...
نویسنده :
مامان
12:40
بی پولی مصلحتی بابا
پس فردا ٧شهریور سالگرد ازدواج مامان وباباست بابا امروز که یه سر اومد خونه یه سکه برام هدیه خریده بود خیلی غافلگیر شدم اخه چند روز پیش میگفت کمی پول قرض بهم بده الان بهش گفتم توکه گفتی پول ندارم یهو چی شد گفت اینو گفتم رد گم کنی تا خیال کنی پول ندارم واست هدیه بخرم تا سورپرایزت کنم .واقعا که .... ...
نویسنده :
مامان
12:38
لالایی هام یادت نره
پسرم بزرگ شدی لالایی هام یادت نره چه قدر برات قصه بگم دوباره خوابت ببره چقدر نوازشت کنم تا تو به باور برسی این دو تا دستای منه تو اون روزای بی کسی وقتی مامان قصه هات خم شده پیش روی تو اگه چروک صورتم می بره آبروی تو لالایی هام یادت نره لالایی هام یادت نره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره اون که تو اوج خستگیش خنده رو لباش بودی شب که به خونه می رسید سوار شونه هاش بودی لالایی هام یادت نره لالایی هام یادت نره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره لالا لالا گلکم لالایی کن دلبرکم خواب پ...
نویسنده :
مامان
12:37
زندگی بهتر ...
از خدا پرسیدم:خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟ خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو . ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز . شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن . زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی كوچك باش و عاشق.. كه عشق می داند آئین بزرگ كردنت را بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی موفقیت پیش رف...
نویسنده :
مامان
12:34
فرشته زندگی مادر.......
کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید: ((میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید ، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم ؟)) خداوند پاسخ داد : (( از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام ، او از تو نگهداری خواهد کرد )) اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برگردد یا نه : (( اما اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند )) خداوند لبخند زد : ((فرشته تو برایت آواز خواهد خواند ، و هر روز به تو لبخند خواهد زد ، تو عشق را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود )) کودک ادامه داد : (( من چطور میتوانم بفهمم مر...
نویسنده :
مامان
12:28
الیکا
اینم الیکا دختر عمه زهرا که توبهش میگی عمه جون اخه کوچیک که بودی بیشتر زحمتات گردن عمه جون بود واقعا در حقت مادری را تموم کرد عمه جون خیلی دوست داریم .مرسی از زحمتهایی که برای گلپسری کشیدی . ...
نویسنده :
مامان
12:26
مرگ گوسفندی
دیروز نهار عقدکنان دوست بابا دعوت بودیم بعدش عروسی یکی از اشناها وقتی برگشتیم توخونه بابایی موندی اخه قرار بود خونه عمه فهیمه بیان اونجا .از چند روز پیش بابایی یه گوسفند خریده بود تا سر یه فرصت مناسب سرش را ببره دیروز تا ما رسیدیم خونه خودمون زنگ زدی مامان یه خبرخیلی بد. منم فکر کردم حالا چی شده که گفتی گوسفند بابایی مرد .چون لحظه جون دادنش را دیدیه بودی خیلی برات سخت بود ومدام از لحظه جون دادنش حرف میزدی وهی میگفتی مامان باورت میشه گوسفنده مرده باشه مامان میشه اون روز دنبال یه سوسک بود اونو خورده باشه بخاطر اون مرده باشه نمیدونم چرا بچه ها اینقدر سریع به همه چی دل میبندن ووابسته میشن هر چی میگم مامان بابایی یکی دیگه میخ...
نویسنده :
مامان
12:22