بی تو میمیرم

زخم عشق مادری ......

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباس هایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آن قدر زیاد بود که نمی گذاشت آن پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح ...
27 آبان 1392

یه خبر خوب

امروز 5شهریور ساعت 3بعدازظهربابایی رفت توی سایت متوجه شدنتایج کنکور ارشداعلام شده واسه همین زنگ زد عمو محمد وازش شماره شناسنامش را خواست بهش گفت میخوام برات حساب باز کنم اونم همینجور که شماره را مگفت همسری داشت تایپ میکرد اخرین شماره که تایپ شد اسم عمو محمد به عنوان قبولی درکنکور بالااومد بابا هم با صدای بلند گفت باورم نمیشه قبول شدیی .اصلا فکرشم نمیکردیم  بتونه قبول بشه اونم روزانه .افرین عمو جون تبریک میگیم ایشالا موفق باشی وسرافراز .خیلی زود بعداز کلاس زبان گلپسری رفتیم خونه بابایی برای تبریک گفتن قرارشد شب جمعه شام همه مهمون خونه بابایی باشیم دست شما هم درد نکنه بابایی ومامانی .شب هم عمومحمد وخودت رفتید شیرینی خریدید وقراشد عمه اری ...
27 آبان 1392

بی پولی مصلحتی بابا

پس فردا ٧شهریور سالگرد ازدواج مامان وباباست بابا امروز که یه سر اومد خونه یه سکه برام هدیه خریده بود خیلی غافلگیر شدم اخه چند روز پیش میگفت کمی پول قرض بهم بده الان بهش گفتم توکه گفتی پول ندارم یهو چی شد گفت اینو گفتم رد گم کنی تا خیال کنی پول ندارم واست هدیه بخرم تا سورپرایزت کنم .واقعا که .... ...
27 آبان 1392

لالایی هام یادت نره

پسرم بزرگ شدی لالایی هام یادت نره چه قدر برات قصه بگم دوباره خوابت ببره چقدر نوازشت کنم تا تو به باور برسی این دو تا دستای منه تو اون روزای بی کسی وقتی مامان قصه هات خم شده پیش روی تو اگه چروک صورتم می بره آبروی تو لالایی هام یادت نره لالایی هام یادت نره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره اون که تو اوج خستگیش خنده رو لباش بودی شب که به خونه می رسید سوار شونه هاش بودی لالایی هام یادت نره لالایی هام یادت نره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره لالا لالا گلکم لالایی کن دلبرکم خواب پ...
27 آبان 1392

زندگی بهتر ...

از خدا پرسیدم:خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟ خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، با اعتماد زمان حال ات را بگذران و    بدون ترس برای آینده آماده شو . ایمان را نگهدار و    ترس را به گوشه ای انداز  . شک هایت را باور نکن و    هیچگاه به باورهایت شک نکن . زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی كوچك باش و عاشق.. كه عشق می داند آئین بزرگ كردنت را بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی موفقیت پیش رف...
27 آبان 1392

فرشته زندگی مادر.......

کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید: ((میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید ، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم ؟)) خداوند پاسخ داد : (( از میان تعداد بسیاری از فرشتگان ، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام ، او از تو نگهداری خواهد کرد )) اما کودک هنوز مطمئن نبود که میخواهد برگردد یا نه : (( اما اینجا در بهشت ، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند )) خداوند لبخند زد : ((فرشته تو برایت آواز خواهد خواند ، و هر روز به تو لبخند خواهد زد ، تو عشق را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود )) کودک ادامه داد : (( من چطور میتوانم بفهمم مر...
27 آبان 1392

الیکا

          اینم الیکا دختر عمه زهرا که توبهش میگی عمه جون اخه کوچیک که بودی بیشتر زحمتات گردن عمه جون بود واقعا در حقت مادری را تموم کرد عمه جون خیلی دوست داریم .مرسی از زحمتهایی که برای گلپسری کشیدی . ...
27 آبان 1392

مرگ گوسفندی

دیروز نهار عقدکنان دوست بابا دعوت بودیم بعدش عروسی یکی از اشناها وقتی برگشتیم توخونه بابایی موندی اخه قرار بود خونه عمه فهیمه بیان اونجا .از چند روز پیش بابایی یه گوسفند خریده بود تا سر یه فرصت مناسب سرش را ببره دیروز تا ما رسیدیم خونه خودمون زنگ زدی مامان یه خبرخیلی بد. منم فکر کردم حالا چی شده که گفتی گوسفند بابایی مرد .چون لحظه جون دادنش را دیدیه بودی خیلی برات سخت بود ومدام از لحظه جون دادنش حرف میزدی وهی میگفتی مامان باورت میشه گوسفنده مرده باشه مامان میشه اون روز دنبال یه سوسک بود اونو خورده باشه بخاطر اون  مرده باشه نمیدونم چرا بچه ها اینقدر سریع به همه چی دل میبندن ووابسته میشن هر چی میگم مامان بابایی یکی دیگه میخ...
27 آبان 1392