یاد گذشته ها ....
امشب خونه بابایی بودیم ومن وعمه ارزو وزن عمو صفورا داشتیم خاطرات گذشته را مرور کردیم که عمه ارزو که توبهش میگی عمه اری یاد خاطره 3سال پیش افتاد واون اینکه توپیش دبستانی بودی که بابا رفت شمال 10 روز اونجا کلاس داشت وچون بقیه همکاراش هم بودن نمیشد ما بریم وباید مجردی میرفت خلاصه برای اولین بار ما را تنها گذاشت ورفت البته ما چند روز خونه بابایی بودیم وبعدباعمه اری برگشتیم خونه خودمون .توروزی سه چهاربار به بابا زنگ میزدی ومثل طوطی تکرار میکردی بابا دلم برات تنگ شده کی برمیگردی بابا چی برام خریدی این کار هر روزت بود ازاون طرف بابا هم که میترسیده وقتی برسه شمال فرصت نکنه برات سوغاتی بخره همون روز اول توی فرودگاه برات یه ...
نویسنده :
مامان
17:21